رافائل و زندگی



مدیریت یعنی : دو به شک زنگ میزنه میگه فلان کارگر چطوره؟ میگم کارش خوبه. میگه اخلاقی چطور؟ میگم من چیزی ندیدم و نشنیدم. میگه مهندس ح(مدیر کارخونه) زنگ زده و میگه فلان کارگر ، نیروی بدیه. توی جیبش چاقو داره، به خانمها بد نگاه میکنه!       بیرونش کنید!!!!     مهندس ز یه نفر رو معرفی کرده. اونو به جاش بگیرید!

 کلافه شدم.‌گفتم خودتون برید بررسی کنید. اما مگه نگهبانی صبح ها کارگرها رو نمیگرده؟ اگه چاقو همراهش بوده چرا همون لحظه بیرونش نکردن؟! 

****

 کارخونه یه ماشین سنگین داره که برا حمل و نقل برخی مومات استفاده میکنه. راننده ی این ماشین زیر نظر منه و یه آدم فوق العاده شوخ و شریه (دقیقا شر)!  

امروز اومده میگه : خانم مهندس برگه ماموریت منو بنویس فردا برم فلان جا! گفتم کسی به من زنگ نزده! گفت: اونا نمایشگاه هستند. من بهت میگم فلانی برا ما بار داره‌. خودم خبر گرفتم! بدون اینکه سرم رو بلند کنم  گفتم: کسی به من اطلاع نداده! میگه:پوووف! با آقای آ(مدیر تدارکات) زدید به تیپ و تاپ هم؟ جوابش رو نمیدم! میگه : خانم مهندس؟ راسته که اسم آقای آ،پویاست! با سر میگم آره! میگه: شوخی میکنی؟! آخه اون موقع که از این اسمها مد نبود. باور کن یه یدالله ای، مصطفی ای، جمشیدی چیزی بوده خودش اسمش رو عوض کرده! میگم برو پسر جون! برو خودتو با اون مقایسه نکن. اینجا از این اسما مد نبوده! 

میگه خانم مهندس! میشه اسم این آقای ز(مدیرمالی) رو برام در بیاری! فقط نگاش میکنم. میگه: فکر کنم اسمش عبدالناصری چیزی باشه. خیلی خسیس و ناخن خشکه! کمی چپ چپ نگاش میکنم و میگم برو بیرون تا کار دست خودت ندادی! میگه: برگه رو نمینویسی؟ خیره میشم بهش! میگه: چشم چشم. رفتم!

****

سر ظهر رفتم اتاق مهندس دو به شک.

میگه من امروز زودتر میرم! میگم باشه! 

دوباره میگه، کاری برام پیش اومده، فکر کنم باید زودتر برم.

میگم: خوب! 

میگه یعنی برم مشکلی نیست؟

میگم چه مشکلی! برید! ما که داریم کارهامونو انجام میدیم! 

میگه آهان یعنی بود و نبود من فرقی نمیکنه! 

میخواستم بگم مگه دیروز نبودی اتفاقی افتاده؟ سکوت کردم و رفتم برا ناهار!

وقتی برگشتم زنگ زده اتاقم و میگه: فلان کار رو انجام دادم. الان هم نمیخوام ناهار بخورم. دارم میرم. گفتم باشه ممنون! 

گفت: البته فرقی هم نمیکرد اگه نمیومدم! 

سکوت میکنم! 

دوباره میگه خوب من برم دیگه نه؟! 

گفتم: حالا کجا دارید میرید؟ 

گفت:اه کار دارم. ولم کن! 

گفتم: من که شما رو نگرفتم. خوب برید دیگه! 

میگه نمیدونم چرا از من عصبانی هستی. در هر صورت خداحافظ!

دلم میخواست خفه اش کنم!!!

****

خدایا شکرت که یه مشت خل و دیوونه دوره ام کردن و باعث میشن گاهی بخندم! 

خدایا شکرت که با وجود خستگی زیاد ،  تونستم برم دیدن فامیل مادرشوهرجان! 


فردا آخرین روز تعطیلاته!

در حال حاضر ما به سمت دماوند در حال حرکت هستیم.

خیلی برنامه ها داشتم که نشد انجامش بدم. خیلی از کارهام مونده!

کلا عروس ترکا شدن از لحاظ رفت و آمد خیلی سخته! یعنیا دیدن یه کسایی میرن که من توی فامیل خودم نمیشناسمشون! 

مثلا خواهرشوهرِ خواهرِ شوهرعمه!

خلاصه که ما در این چند روز پا به رکاب بودیم برای دیدن اقوام همسر و البته مادرشوهرجان هم هرکسی که  میومد دیدنش بهش میگفت: بیاید دیدن من! اینا (اشاره به من و همسر) کارمند هستند و نمیتونند زیاد به من سر بزنند!

اعتراف میکنم که وقتی بار دوم این حرف رو شنیدم، ناراحت شدم. چون تمام مدت عید جز چندروزی که نبودیم ، باقی روزها ما دائم میرفتیم خونه شون و بعد هم میبردیمش هرجا که میخواست بره عیددیدن. 

اما خوب بعدش سعی کردم موضوع رو هضم کنم. به هر حال من  قبلا فقط مامانمو دیده بودم که هیچ کجا با ما نمیاد و حوصله ی مهمونداری  مداوم رو هم خیلی  نداره. تازه توی فامیل ما، بد میدونند که بچه ی ازدواج کرده هر روز هر روز بره خونه ی پدر و مادرش! 

خلاصه که تفاوت فرهنگی اینجورجاها خودش رو نشون میده! 

به هر حال سعی کردم  فراموش کنم.

واما یک نکته! من از چند سال قبل از این خصلتی که جدیدا بین خونواده ها مد شده که یکی رو دعوت میکنند و بعد به یه نفر دیگه هم زنگ میزنند و میگن یه ناهاری داریم شما هم بفرما، اصلا خوشم نمیاد. 

خاله ی خودم عادت داشت این کار رو میکرد،  منم  چند ساله که برا ناهار و شام دیگه نمیرم خونه شون. 

خوب میزبان عزیز، شاید مهمونت با یه مهمون دیگه راحت نیست! 

طرف اومده  یکی دو ساعتی شما رو ببینه و از بودن کنارت لذت ببره ، شما که همش توی آشپزخونه ای، اونیکی مهمونت هم که نا آشنا و غریبه است! وقتی هم میای پیش مهمونا اونقدر جمعیت زیاد شده که فرصت نمیکنی تحویل بگیری! خوب این چه کاریه؟

با خودت گفتی من که میوه خریدم و ناهار پختم و مجبور به پذیرایی هستم چرا دوتا یکی نکنم؟!!!!

اصلا این کار رو دوست ندارم. دیروز گرفتار یه همچین مهمونی شدم. اصلا قرار نبود ناهار بریم مهمونی! میزبان کلی اصرار کرد که الا و بلا باید ناهار بیایید. بعد فهمیدیم یکی دیگه از اقوام رو هم گفته! البته مادرشوهر خیلی هم بهش خوش گذشت ولی من دو ساعت تمام سیخ نشستم و از شنیدن بحث های آقایون سردرد گرفتم و خانم ها هم برا خودشون مجلس خصوصی برگزار کردند. وقتی برگشتم خونه از خستگی داشتم میمردم. اصلا خوش نگذشت! به همکلاسی هم گفتم. اول فکر کرد دارم گلایه میکنم. گفت: منم در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم!

گفتم: من که نمیگم تو کاری کنی! میگم از این نوع رفت و آمد خوشم نمیاد. 

خلاصه که این روزها گذشت و خوشحالم که برمیگردم سر کار. از اینهمه بی برنامگی خسته شدم. 

****

مامان زنگ زده میگه کجایی؟ میگم دماوند! 

میگه دختر یه کم به فکر خودت باش. یه کم استراحت کن!

چیزی نمیگم! توضیح دادن شرایط خیلی سخته! گوش شنوا هم نیست! اونم نگران حال منه! ترجیح میدم سکوت کنم!

****

ماما جان عزیزم از اینکه اینقدر به فکر روح تنوع طلب آدمیزاد بودی سپاسگزارم. توخوب میدونی هر چیزی زیادش حوصله سر بره! از تغییر آب و هوا و ایجاد چهارفصل معلومه! از خلقت شب و روزت معلومه! مایی که نه طاقت کار کردن رو داریم و نه طاقت بیکاری، اگر قرار بود همیشه شب یا همیشه روز باشه، همیشه سرما یا گرما باشه ، چقدر عذاب میکشیدیم. 

همین بزگ شدن و پیر شدن هم چقدر عالیه؟! نمیتونم فکرش رو کنم که همیشه سی ساله باشم. یا حتی بیست ساله یا چهل ساله! 

اصلا همین خوبه که روزها هی میگذرند و سن بالا میرود و دست آخر میمیریم!

خداجونم سپاسگزارم که اینهمه تغییر رو ایجاد کردی! 

سپاسگزارم که روزها رو میگذرونی!

هزاران بار سپاسگزارم. 



مامانم همیشه با لحنی پرکنایه میگفت: من خیلی خوش شانسم. اگه دریا برم دریا خشک میشه! باید همیشه یه آفتابه آب هم همراه خودم ببرم کنار دریا. میگفت نشون به اون نشون از وقتی ما کنار دریا خونه خریدیم، دریا عقب نشینی کرده! 

خوب منم گاهی این پدیده ی ناشناخته رو حس کرده بودم. اما اون زن پرروی درونم همش میگفت: افکار منفی رو از خودت دور کن تا گرفتارش نشی. 

در نتیجه هربار که این پدیده رخ مینمود اثراتش رو حواله میکردم به کره الاغ مادر ناصرالدین شاه و میگفتم بی خیال! 

تا امروز! 

امروز بنده نوبت رنگ و لایت داشتم توی آرایشگاه جینوگل سرای آلامدآباد! 

با ترس و لرز رفتم پیش رنگ کار. وقتی نشستم روی صندلی انگار تمام سلول های بدنم داشتند فریاد میزدند که : فرار کن دختر! تا دیر نشده فرار کن! 

اما امان از دست اون زن لجوج درونم!

خانم رنگ کار گفت: استرس داری؟ 

گفتم: آره. من اصلا اهل ریسک کردن نیستم و حالا اومدم که موهام رو تا حد امکان روشن کنم و این یعنی یه ریسک بزرگ! 

خندید و گفت نترس عزیزم! و کلی حرفای امید دهنده که : مواد من اله و خودم بلمو و کارام جیمبله و .

خانم شروع کرد و از همون اول شروع کرد به گفتن اینکه مواد گرون شده و کارها قیمتش رفته بالا و  

توی دلم گفتم: دبیا!

بعد هم گفت موهات نازکه و اگه بخوام تا پایه صفر برم احتمال داره بسوزه. من چیزیو درمیارم که به موهات آسیب نزنه! 

گفتم باشه ولی من خاکستری نقره ای میخوام. لطفا زرد نشه! 

هی کار کرد و از کاراش تعریف کرد و اون گفت و وردستاش تائید کردند و یهو ما دیدیم کله مون شد رنگ قهوه ای طلایی و تحسین همگان بلند شد که : واووو چقدر بهت میاد و  

تا بنده خواستم بگم این اونی نیست که من خواستم و لطفا این کارش کن و اون کارش کن، گوشی موبایل خانم زنگ خورد و بعد ناگهان همه چیز بهم ریخت و اشکاش سرازیر شد و گریه کنون گفت مادرم تصادف کرده و من باید برم و سریع رفت. 

 حالا باید تصور کنید قیافه ی مشتری های دیگه ای رو  که منتظر نشسته بودند!  اون یکی رنگ کار هم میگفت من مشتری های خودم رو دارم و وقت ندارم!

بعله  غوغایی شد و کله اینجانب هم نصفه نیمه موند و رنگش هم دقیقا همونی شد که من بدم میاد.

حالا من موندم یه دلم نگران مادر اون خانم و یه دلم نگران موهام! دائم هم یاد بابای خدابیامرزم میفتم که همیشه میگفت اومدن عید رو میشه از زرد شدن کله ی خانمها فهمید!!!

البته آخر ماه نوبت رنگساژ دارم ولی خوب راستش میدونم که دیگه تا آخر عمرم موهامو روشن نمیکنم. اونم اینجوری و لایت. من میخواستم موهام یه دست روشن بشه نه اینجوری رنگ وارنگ . 

بالاخره که بنده به اون پدیده دارم ایمان میارم و فکر میکنم باید به فکر یه آفتابه آب باشم! 

****

خدایا شکرت که فرصت و جسارت  اینو دادی که برای یک بار هم که شده امتحان کنم و ببینم که واقعا چیزی نیست که منو راضی کنه. حتی اگه همکلاسی بگه خوشش اومده!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنيا بیوگرافی تایم موزیک مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق) pikasonihonar کباب پزهای تابشی نرگس کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. goleshamduni bahmannaji