فردا آخرین روز تعطیلاته!

در حال حاضر ما به سمت دماوند در حال حرکت هستیم.

خیلی برنامه ها داشتم که نشد انجامش بدم. خیلی از کارهام مونده!

کلا عروس ترکا شدن از لحاظ رفت و آمد خیلی سخته! یعنیا دیدن یه کسایی میرن که من توی فامیل خودم نمیشناسمشون! 

مثلا خواهرشوهرِ خواهرِ شوهرعمه!

خلاصه که ما در این چند روز پا به رکاب بودیم برای دیدن اقوام همسر و البته مادرشوهرجان هم هرکسی که  میومد دیدنش بهش میگفت: بیاید دیدن من! اینا (اشاره به من و همسر) کارمند هستند و نمیتونند زیاد به من سر بزنند!

اعتراف میکنم که وقتی بار دوم این حرف رو شنیدم، ناراحت شدم. چون تمام مدت عید جز چندروزی که نبودیم ، باقی روزها ما دائم میرفتیم خونه شون و بعد هم میبردیمش هرجا که میخواست بره عیددیدن. 

اما خوب بعدش سعی کردم موضوع رو هضم کنم. به هر حال من  قبلا فقط مامانمو دیده بودم که هیچ کجا با ما نمیاد و حوصله ی مهمونداری  مداوم رو هم خیلی  نداره. تازه توی فامیل ما، بد میدونند که بچه ی ازدواج کرده هر روز هر روز بره خونه ی پدر و مادرش! 

خلاصه که تفاوت فرهنگی اینجورجاها خودش رو نشون میده! 

به هر حال سعی کردم  فراموش کنم.

واما یک نکته! من از چند سال قبل از این خصلتی که جدیدا بین خونواده ها مد شده که یکی رو دعوت میکنند و بعد به یه نفر دیگه هم زنگ میزنند و میگن یه ناهاری داریم شما هم بفرما، اصلا خوشم نمیاد. 

خاله ی خودم عادت داشت این کار رو میکرد،  منم  چند ساله که برا ناهار و شام دیگه نمیرم خونه شون. 

خوب میزبان عزیز، شاید مهمونت با یه مهمون دیگه راحت نیست! 

طرف اومده  یکی دو ساعتی شما رو ببینه و از بودن کنارت لذت ببره ، شما که همش توی آشپزخونه ای، اونیکی مهمونت هم که نا آشنا و غریبه است! وقتی هم میای پیش مهمونا اونقدر جمعیت زیاد شده که فرصت نمیکنی تحویل بگیری! خوب این چه کاریه؟

با خودت گفتی من که میوه خریدم و ناهار پختم و مجبور به پذیرایی هستم چرا دوتا یکی نکنم؟!!!!

اصلا این کار رو دوست ندارم. دیروز گرفتار یه همچین مهمونی شدم. اصلا قرار نبود ناهار بریم مهمونی! میزبان کلی اصرار کرد که الا و بلا باید ناهار بیایید. بعد فهمیدیم یکی دیگه از اقوام رو هم گفته! البته مادرشوهر خیلی هم بهش خوش گذشت ولی من دو ساعت تمام سیخ نشستم و از شنیدن بحث های آقایون سردرد گرفتم و خانم ها هم برا خودشون مجلس خصوصی برگزار کردند. وقتی برگشتم خونه از خستگی داشتم میمردم. اصلا خوش نگذشت! به همکلاسی هم گفتم. اول فکر کرد دارم گلایه میکنم. گفت: منم در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم!

گفتم: من که نمیگم تو کاری کنی! میگم از این نوع رفت و آمد خوشم نمیاد. 

خلاصه که این روزها گذشت و خوشحالم که برمیگردم سر کار. از اینهمه بی برنامگی خسته شدم. 

****

مامان زنگ زده میگه کجایی؟ میگم دماوند! 

میگه دختر یه کم به فکر خودت باش. یه کم استراحت کن!

چیزی نمیگم! توضیح دادن شرایط خیلی سخته! گوش شنوا هم نیست! اونم نگران حال منه! ترجیح میدم سکوت کنم!

****

ماما جان عزیزم از اینکه اینقدر به فکر روح تنوع طلب آدمیزاد بودی سپاسگزارم. توخوب میدونی هر چیزی زیادش حوصله سر بره! از تغییر آب و هوا و ایجاد چهارفصل معلومه! از خلقت شب و روزت معلومه! مایی که نه طاقت کار کردن رو داریم و نه طاقت بیکاری، اگر قرار بود همیشه شب یا همیشه روز باشه، همیشه سرما یا گرما باشه ، چقدر عذاب میکشیدیم. 

همین بزگ شدن و پیر شدن هم چقدر عالیه؟! نمیتونم فکرش رو کنم که همیشه سی ساله باشم. یا حتی بیست ساله یا چهل ساله! 

اصلا همین خوبه که روزها هی میگذرند و سن بالا میرود و دست آخر میمیریم!

خداجونم سپاسگزارم که اینهمه تغییر رو ایجاد کردی! 

سپاسگزارم که روزها رو میگذرونی!

هزاران بار سپاسگزارم. 


ک مثل کارخونه!

داستانهای عیددیدنی

داستان دریا و یه آفتابه آب

رو ,هم ,یه ,خیلی ,روز ,حال ,نه طاقت ,خونه شون ,و بعد ,هر حال ,به من

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

News it works لافکادیو نوشته هاي يک دانشجو عاشقانه ایی برای تو پروژه دانشجویی سئو , طراحی سایت دریافت مجموعه جدیدتربن ها و بهترین ها خبرها مرور فایرورکس جذاب ترین ها،وبلاگ ایرانیکان